در کودکی واژه شهر سوخته را بسیار می شنیدم. آن روز ها چون سایر هم سن و سالهای خود با واژه آتش و خون کاملا آشنا بودم. رنگ سیاه و دود اسپند را به خوبی می شناختم. صدای پر سوز و گداز مرثیه و شیون و ناله نوای غریبی نبود. شهر سوخته مرا به یاد نخلستان های بی سر جنوب می انداخت. وقتی از قاب سیاه و سفید جام جهان نمای گوشه خانه صحنه های جنگ و آتش و خون را می دیدم ، وقتی خرمشهر را خونین شهر دیدم، وقتی هر روز شاهد تشییع پیکرهای تکه تکه شده جوانان پرشور محله مان بودم که برای دفاع از ناموس و خاک وطن سربلند می رفتند و بی جان باز می گشتند ، هرگز تصور نمی کردم که آتش و خون و مرگ واژگانی پرتکرار در عمرم و تاریخ سرزمین مادری تا به امروز باقی بماند. من همیشه ایران را در آتش دیدم. من وطن را همیشه سوزان دیدم. من این خاک خسته را همیشه عطشان دیدم. من سروها را همیشه سرنگون دیدم. من نخلها را همیشه بی سر دیدم. کارون را همیشه دردمند دیدم. زنده رود را همیشه پینه بسته دیدم. هامون را همیشه زار دیدم. خلیج را همیشه در بند دیدم. خزر را همیشه گریان از تجاوز دیدم. دماوند را همیشه غمناک دیدم. من ایران را همیشه در خون دیدم
حال که از آن سالها قریب به نیم قرن گذشته هر وقت نام ایران را می شنوم بدنبال تکرار این واژهای منحوس هستم. واژهایی که هر چه تکرار می شود معنایی جدید را در ذهن من تداعی می کند
ایران ، ماه بانوی در خون نشسته ، گر چه فرزندانت دیر زمانی ست در این هزاره منحوس در پای تو به مسلخ می روند اما قسم به تار تار گیسوان سپیدت که این مُردن ما را شکوهی ست نامنتها. ما زنده به آنیم که آرام نگیریم. پس تا مادامیکه دامت را از وجود اهریمنان پاک نسازیم ساکت نخواهیم ماند
شایان دیبا