
این حکایت را آن روزها که در خردی بسر می بردم به دیده خواندم و به جان شنیدم و به توشه عمل بکار گماردم و امروز چون نه خدمت سلطان کردم و نه در پیشگاه توانگران فرومایگی نمودم با شما عزیزانم در میان می گذارم که شما نیز اینگونه زیستن را در حیات خویش بکار بسته و از عزت آن بهرهمند گردید
شایان دیبا
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفتهاند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن
به دست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر
عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
ای شکم خیره به نانی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دو تا
سعدی